کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

30 ماهگی

قیافه این شکلی مال وقتیه که مامان بهت میگه بخند!! کیان عزیزم 7 اسفند 30 ماهه شدی. یعنی دوسال و نیم تمام. دوست داشتم برای 30 ماهگیت مهمونی بگیرم. بهانه ای برای دور هم بودن ولی مامان بزرگ و بابا بزرگ رفتند مسافرت و عمو هم امتحان زبان داشت و برای همین کلا از فکرش اومدم بیرون. خودمون سه تایی برات جشن گرفتیم.       بقیه عکسات تو ادامه مطلبه......   عاشق این عکسم مامان انگار 30 ماه خستگی و بی خوابی و نگرانی و ....از تنم در اومد.     بعضی از عکسها بدون هیچ دلیلی قشنگند نمیدونم چرا هوس کرده بودی گلهاتو پرپر کنی.... پسری خودش داره شمعهاشو روشن میکنه   &nb...
11 اسفند 1392

اولین چرخ و فلک

پسر مامان تفاوت بزرگ دید من و بابا مجید نسبت به تو اینه که من بیشتر کارها را میگم زوده هنوز برای کیان و بابا مجید بیشتر کارها را میگه دیرم شده. اینطوریه که تو بیشتر اولینهای هیجان انگیز زندگی را با بابا تجربه میکنی. چرخ و فلک هم یکی از اوناست. هر وقت با همدیگه پارک میرفتیم من بهت میگفتم بزرگ که بشی میتونی سوار شی و تصورم 3 سالگی به بعد بود و فکر میکردم الان ازش میترسی ولی جمعه بابا مجید بردت پارک و وقتی برگشتید فهمیدم که اولین چرخ و فلک زندگیتو سوار شدی. اصلا هم بر خلاف تصور من نترسیدی و خیلی هم دوست داشتی. موقع پایین اومدن هم که تو دلت خالی میشده جیغ میزدی. یادمه کوچولو که بودم عاشق چرخ و فلک بودم مخصوصا اون وقتی که برعکس می تابید. و ...
11 اسفند 1392

دوری طولانی

پسر مامان بیشترین تعداد ساعتی که من و تو از همدیگه دور بودیم مال 9ماهگی شماست که مامان مهسا مریض شد و اینقدر حالش بد بود که نتونست از شما مواظبت کنه و رفتی خونه مامان جون. فکر کنم حدود 17-18 ساعت از همدیگه دور بودیم تا مامان مهسا بهتر شد و اومد پیشت. ولی ایندفعه از ساعت رد شد و به روز رسید. مامان مهسا با زن عمو رفتند مسافرت و شما پیش بابا مجید و مامان بزرگ و مامان جون موندی. خیلی هم عاشقتم که تو کل این 6 روز یکبار هم سراغ مامان مهسا را نگرفتی و آبرومو بردی. حالا عزیزم دلتم تنگ نشده بود یکبار اسممو می اوردی دلم نشکنه. ناراحت نباش. میدونم وقتی بازی و تفریح و خوشگذرونی باشه و تازه کسایی که عاشقتند و بهت نه نمیگند و سعی می کنند کاری کنند که ...
4 اسفند 1392

عکس ماه سی ام

  نمیدونم این چه کاریه؟ ولی دوست داری. کلا این صندلی را دوست داری. با خودت این طرف و اونطرف میبری و بعضی وقتها هم جاهای عجیب میشینی! و قطعا هم بعضی وقتها می افتی!       اخرش منو با این دستگاه بخور سکته میدی. ترسوندنت از برق هم هیچ فایده ای نداره. همونقدر که توضیحات منطقی  فایده ای نداشته. عاشق پریز و دوشاخ و رابط و .....     فکر میکنی چند درصد بچه های اصفهان تو لابی اصلی هتل کوثر این کار را کرده باشند؟     اینم کیان کوچولو تو کاپشن باباش     کیان با مهر آفرین دوست داشتنی دختر دوست دبستان و دبیرستان مامان مهسا. چقدر باور نکردنی و...
2 اسفند 1392

آخرین ماه سال

پسر خوبم. خیلی ناراحتم که این یکماه نتونستم  وبلاگت را به موقع بنویسم. امروز اومدم تا پستهای عقب موندتو بزارم. حالا فقط نمیدونم این یکماه را چطوری بنویسم؟ عکساشو کجا بزارم؟....از کجا شروع کنم...   یک دنیا هم ممنونم از دوستهای خوبم که این مدت نگران من و کیان شدند و برامون پیغامهای خوشگل گذاشتند.ببخشید که اینطوری شد....دیگه تکرار نمیشه.     اخرین ماه سال اومد و این یعنی فقط یکماه دیگه تا سال نو مونده.  و از همه مهمتر اینکه ٧ ام اسفند تو ٣٠ ماهه میشی.   کوچولوی من الان دیگه حرف زدنته که هر روز کامل و کامل تر میشه. حرفهای خنده دار میزنی که واقعا نمیدونم از کجا یاد میگیری. خیلی هم پر حر...
2 اسفند 1392

کیان 29 ماهه شد!

پسر مامان الان ١٤ روزه که وبلاگت را ننوشتم.دلیل اول و آخرشم اینه که حس نوشتن نداشتم.این منطقی ترین دلیلیه که وجود داره . تو این دو هفته شاید بیشتر از ده بار وبلاگت را باز کردم تا بنویسم ولی دوباره بستم و رفتم. انگار ذهنم جمع نمیشه. یک عالمه فکر که برای مغزم زیاده و یک عالمه تصمیمهای جدید که برای رد یاقبول هر کدوم باید چند تا سلول خاکستری را به کار گرفت. مراسم چهلم عمو بهرام هم بود و البته برنامه ریزی مسافرت زمستانه و ...خلاصش این شد که وبلاگ  ١٥ روز خاک خورد. البته عذاب وجدانش همیشه بود. تا حالا که ٢٩ ماهه شدی عزیزم. وزنت در ٢٩ ماهگی ١٦ کیلوئه. از نظر من که به شدت بد غذا و کم غذا شدی و نمیدونم اینهمه انرژی را از کجا آوردی ولی رو نم...
7 بهمن 1392
1